خیلی حرف ها روی دلم سنگینی می کند. همه ما در درونمان یک "گلی ترقی" خاموش داریم که هر آن می تواند "خاطرات پراکنده" اش را منتشر کند یا میان "دودنیا" یش سرگردان باشد. احتیاجی به روانکاو نیست. دراز می کشم روی تخت و به بازخوانی خاطراتم فرمان می دهم.
خانم الف از میان تمام خاطراتم می پرد بیرون. با یک دنیا انرژی اما ظاهری آرام. مامان گفته است که یک دختر باید سنگین باشد. چرا خانم الف چهار ساله؟ یادم آمد. آنجا بود که لذت زندگانی را شناختم. با اینکه خیلی چیزها می دانستم حتی اسم تمام دوست هایم را، اما به الف بودن خودم عادت نداشتم.
ایستاده بودم روی ایوان. از آن ایوان های کم عرض دو متری که طولشان به بیست متر هم می رسد. داشتم بابا را نگاه می کردم که روی ذغال های قرمز کباب درست می کرد. مامان صدایم زد: الف! بیا این سینی را بده به بابات!
چه لذّتی داشت الف شدن. هرچقدر هم که دوباره به دنیا بیایم، می خواهم الف به دنیا بیایم، الف زندگی کنم، الف باشم، و الف از دنیا بروم.
اما بچگی هایم پر از جاهلیت بود. اسمم را دوست نداشتم. شاید دلم می خواست که یک اسم شیک و مدرن داشته باشم. اما الان معتقدم که الف چهارساله خوب درک کرد که فقط یک الف می تواند، زندگی الفانه داشته باشد. دست پدر و مادرم درست!